تمیز اما بیهوده...
یک برگ کاغذ مثل برف سفید بود گفت:«من پاک و سفید و تمیز
آفریده شده ام و تا ابد هم همینطور خواهم ماند.من ترجیح می دهم که بسوزم و
به خاکستری سفید تبدیل شوم،تا اینکه به سیاهی اجازه دهم به من نزدیک شود و
مرا پر از لکه و تیرگی کند.»
شیشه مرکب حرف های کاغذ سفید را شنید و در دل سیاه اش براو خندید،اما جرات نکرد که به او نزدیک شود.
مداد
های رنگی هم که حرف های کاغذ را شنیده بودند،هرگز به او نزدیک نشدند و به
این ترتیب کاغذ سفید همانطور که میخواست سفیدوپاکیزه مثل برف باقی ماند.
اما پوچ و بیهوده و بی مصرف!
[ بازدید : 35 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]